رمان چشمهای وحشی | پردیس رئیسی(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : ℕazanin

رامتین زیر لب با خودش زمزمه کرد :
ــ خدایا این چه بلاییه که داره سر ما نازل میشه ؟
در اتاقمو بستم و خودمو پرت کردم روی تخت و بلند بلند شروع به گریه کردم . در همون حال با خودم میگفتم : اون اصلا از تو خوشش نمیاد . اگه غیر از این بود که این کار هارو نمی کرد . ولی من ....من ......من آترینو دوست دارم . اما اون منو هیچی حساب نمیکنه . آخه چرا ؟؟؟
اونروز هر چی مامان اینا بهم اصرار کردن صبحانه و نهار نخوردم و گفتک اشتها ندارم . ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که رامتین اومد توی اتاقم .
رامتین ــ رها جونم چته تو امروز ؟
من ــ جوری نیستم .
رامتین ــ از چشمای سرخت کاملا مشخصه . تا نگی چته من ولت نمیکنم .
من ــ گفتم که خوبم حالا برو .
رامتین ــ خواهر کوچولوی خودمی . من که میدونم چته آخه . چرا نمی خوای با من حرف بزنی ؟ تو از آترین خوشت میاد نه ؟
یه دفعه حس کردم خون به صورتم دوید و صورتم سرخ شد .
رامتین ــ ای شیطون . حرفم نزنی صورتت و چشات همه چیزو به من میگن .
بعدم یه چشمک با مزه زد و از اتاق خارج شد .
اون شب به زور با یه عالمه فکر خوابم برد.دیگه حاضر نبودم حتی ریخت آترینو ببینم . پسره ی خود شیفته ی یالغوز . صبح که از خواب پاشدم دیگه حوصله ی توی اتاق موندنو نداشتم . نمی دونستم روی چیه من حساسه . می خواستم همه جوره امتحانش کنم ببینم چه جوری بیشتر عذاب میکشه . پس رفتم حمام یه دوش جانانه گرفتم . شلوار گرم کن تنگ نایکم که مشکی بودو پوشیدم . با یک بیکینی ورزشی صورتی جیغ و روش یه سویشرت مشکی از سر شلوارم . زیپ سویشرتم رو تا وسطای بیکینی ام باز گزاشتم . یقه ی بیکینی ام خیلی باز بود . یه رژ صورتی جیغ زدمو یه خط چشم توی چشمام کشیدم با ریمل . عالی شده بودم . موهامو اتو کرده دورم ریخته بودم . مانتومو برداشتم با روسری . به هوای این که می خواستم برم باشگاه .
از پله ها رفتم پایین .مانتو وشالمو انداختم روی مبل و رفتم توی آشپز خونه . بابا رفته بود سر کار و مامانم رفته بود خرید . رامتین و آترین سر میز صبحانه بودند . بی توجه به اترین به رامتین سلام کردم.
رامتین ــ او لالا ببین چه کرده . باشگاه تشریف می برین ؟
من ــ آره
رامتین ــ خانوم برسونمتون .
من ــ خودم میرم .
از وقتی وارد آشپز خونه شده بودم سنگینی نگاه آترینو روی خودم حس می کردم . همینطور که رامتین داشت سر به سر من میزاشت یه دفعه آترین شروع به سرفه کردن کرد و بعد رفت بیرون یه هوایی بخوره.
من ــ رامتین این چشه ؟ چرا تا من جلوش آفتابی میشم در میره ؟
رامتین خنده ی محسوسی کرد و شونه هاشو انداخت بالا .
نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته ! رامتین هم مشکوک بود. داشتم دیونه میشدم . همینطور که زیر لب غر غر می کردم از آشپز خونه اومدم بیرون . مانتومو پوشیدم شالمو انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون . تند و تند رفتم سمت پارکینگ . خبری از آترین نبود !
من ــ اصن به من چه هر گوری می خواد رفته باشه .
وارد پارکینگ شدم . هیچ خبری از ماشینم نبود .
من ــ آتریییییییییییییییییییییی یییییییین . می کشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت .
ولی سویچمو از کجا .........ای وای دیروز یادم رفته بود سویچمو از روی میز بردارم . دست از پا دراز تر با یه اخم گنده رفتم توی خونه .
رامتین ــ چی شد برگشتی ؟
من ــ پسره ی بی شعور ماشینمو برده .
رامتین زد زیر خنده .
من ــ هر هر هر . بده من اون سویچتو .
رامتین ــ نمی دم .
من ــ بده دیگه
رامتین ــ تو الان خیلی عصانی هستی . میزنی ماشینمو در به داغون می کنی . یه ماهه این عروسکو خریدم .
ماشین رامتین یه آودیه سیاه بود که تازه خریده بود . منم ماشینشو خیلی دوس داشتم . خلاصه با اون ماشین دخترای زیادی رو تور کرده بود .
من ــ باشه رامتین خان . تلافی میکنم .
رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم و دوباره از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم سمت کاخ نیاوران . از بس این آترین حرسم داده بود نتونسته بودم صبحونه بخورم . تقریبا رسیده بودم به کاخ که یه دفعه ماشینمو کنار خیابون دیدم . هیچکس توش نبود .
من ــ پس اونم اینجاست .
خیلی خونسرد به راهم ادامه دادم و رفتم توی کاخ . یکم پیاده روی کردم و بعد رفتم توی کافی شاپش . خدا رو شکر زمان صبحانه اش هنوز تموم نشده بود . رفتم یه سری خرت و پرت از سلفش برداشتم رفتم سر یه میز نشستم .دولپی مشغول خوردن بودم . معمولا وقتی عصبی میشدم خیلی می خوردم . زیر لب با خودم گفتم :
ــ پسره ی یالغوز . فکر کرده کیه ؟ هی برای من کلاس بالا می زاره . ایشششششششششششششش.
ــ نخور انقدر ! ببخشید !
من ــ چیه ؟ تو که چشم دیدن منو نداری که !
آترین با اخم گفت :
ــ کی گفته ؟
منم با اخم ــ کارات !
آترین ــ مگه چی کار کردم .
من ــ هیچی !
بعد بلند شدمو از کافی شاپ رفتم بیرون آترین اومد دنبالم .
آترین ــ رها ......رها ......با تو ام وایسا .

 

 

ادامه چند روز دیگه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: